بچه های گلم

تولد احمد کوچولو...

اگه بدونی احمدرضاجان که همه دنیای منی واگه بدونی خنده هات ووجودت برا من همه چیزه... خیلی قشنگ بود خنده های دیروزت وحتی استرس های قشنگت... بهونه های دیشبت هیچوقت یادم نمیره میگفتی جای هدیه هام اون ویترین بالاییه وبعدم میگفتی وقتی میخوابم دلم برا هدیه هام تنگ میشه خیلی خوشم اومده بود از ذوق کردنت... برای اوردن کیک لحظه شماری میکردی حتی  برای عکس گرفتن هم امون نمیدادی...  دلت برای هدیه بزرگه ی مامان وبابا  لک زده بود وبرای باز کردنش خیلی عجله میکردی...  امسال خیلی قشنگ بعد از باز کردن کادوهات نظرتو میگفتی وخوشحالیتو ابراز میکردی....  امسال تولد تو همه چیز خوب بود وفقط جای داداشی جون خالی بود...  امیدوارم ...
21 ارديبهشت 1394

اردوی احمدرضاجان...

احمدرضاعزیزم امروز خیلی خوشحال بودم وقتی میدیدم در کنار بچه ها شاد وخرمی انگار مدتها بود تورا اینقدر شاد ندیده بودم واقعا گاهی غم را در چهره زیبا ومعصوم توهم میبینم داغ دیدن برای تو زود بود عزیزم ولی تو خوب با خودت میجنگی تحسینت میکنم وقتی میبینم اینقدر مرد شده ای...  اگر تو نبودی با حرف هایت وبا تعریف های مردانه وبازی هایت من از داغ برادرت میمردم تویی که آرامشم میدهی وکمکم میکنی تا گاهی بغضم را فراموش کنم...  عزیزم ازمن نپرس برادرم چرا بر نمیگردد گاهی نگرانش نباش که کسی اورا بیازارد خیالت راحت باشد پسرم تو هنوز نمیدانی انگار که محمد عزیزمان دیگر برنمیگردد هنوز میبینم اسباب بازی های بچگیت را برای او جمع میکنی...  پسرم خو...
10 ارديبهشت 1394

الهی کمک...

گاهی که دلم میگیرد فقط تو هستی که نیستی..  همان تو که دستم را گرفتی وفشردی ومن دستهایم لغزید واز دستهایت افتاد...  دستهای من آنروز بزرگ بود ودستهای تو کوچک ولی حالا میدانم که دستهای تو مرا خواهد گرفت..  تو دیگر مرد شده ای زور بازوانت زیاد شده ومیتوانی کمکم کنی...  نمیدانم چرا یک لحظه هم نمیتوانم از فکرت بیرون بروم...  احمد رضا امروز خیلی شاد بود برادر بزرگترت را میگویم مدتها بود اورااینقدر خندان ندیده بودم...  امروز احمدرضاجان در اردو با بچه ها خیلی بازی کرد همه بازیهایی که دوست داشت دلم میخواست تو هم کنارمان بودی وبازی میکردی... فراموش کرده ام لذت بردنت را...  عزیزم دعاکن برایم  که بیشتر...
10 ارديبهشت 1394
1